رواية الاعترافات بقلم ربيع جابر..پدرم مردم را می ربود و آن ها را می کُشت. در یکی از کوچه های باریک بغلِ میدان برج، در یکی از کوچه های تنگِ نه چندان دور از میدان، جلوی ماشین سفیدرنگی را گرفت و کارت شناسایی خواست... راننده ی ماشین می لرزید. ترسیده بود. چگونه به آن نقطه رسیده بود؟ اشتباهی وارد آن کوچه ی تنگ شده بود؟ راه را گم کرده بود؟ خودِ ماشین او را آنجا کشانده بود؟ ترسیده بود... یک چیزی شد که شلیک کردند... به ماشین شلیک کردند. باران می بارید. تمام آن روز، باران نم می زد و پدرم و دوستانش بارانی پوشیده بودند. شاید آن مرد، به خاطر باران راه را گم کرده بود. به خاطر برف پاک کن خراب. به خاطر ترس از جاهای خلوت... راه را گم کرده بود و ماشین به راه بند رسیده بود، و چند تا مرد بارانی پوش که از مخفیگاه ها بیرون آمده بودند، افراد داخل ماشین را به گلوله بستند...